ما در روستایی دور افتاده زندگی می کنیم،حال و روزمان را اگر بپرسی می گویم خوب است.این جا نه خبری از برق هست و نه تلفن،نه گاز داریم و نه آب لوله کشی،چیزی که این جا زیاد پیدا می شود مهر و محبت است؛من...هر روز صبح با نوای قوقولی قوقوی خروسِ جان بیدار می شوم و البته گاهی هم غافلگیرش می کنم و زودتر بیدار می شوم اما مثل خروس قیل و قال نمی کنم. چند دقیقه ای را کنار پنجره چوبی خانه می نشینم و به بیرون نگاهم را سوق می دهم .خورشید آرام آرام طلوع می کند تا گرما بخشی اش را به عالم هستی آغاز کند و من هر روز نظاره گر این آغاز زیبا هستم و ثانیه های خوشایندی را با طلوعش می گذرانم و همانند او طلوع را تکرار می کنم .
وقت بیرون رفتن است،در چوبی خانه را باز می کنم ...خورشید صورتم را نوازش می کند،با عطسه ای به استقبالش می روم و گرمایش را به آغوش می کشم.نفس عمیقی می کشم تا ریه هایم پر شود از نسیم پاکی که در فضای روستا می پیچد.صدای چهچهه قناری،بغو بغوی کفتر کوکو و جیک جیک گنجشک ها با هم ادغام می شود و موسیقی روستا شکل می گیرد.آن جلوتر نهر آب سنگ ها را می شوید و بدین ترتیب ترانه سرایی می کند و با موسیقی روستا هم نوا می شود تا یک سازگاری زیبا اتفاق افتد.
نفس عمیق دیگری می کشم...چشمانم را می بندم و دستهایم را بر روی آنها می مالم تا از گرمای دست ها، چشم هایم سویی دوباره یابند.دوباره چشم هایم را باز می کنم متوجه می شوم که باز هم داشتم در "توهم روستا" سیر می کردم.صدای خروس خواب بود و بلبل و گلستان و دار و درخت رؤیا؛آه سردی می کشم و با خود می گویم آخر این چه سرنوشتی است.این روزهای بی روح و سرد را خورشید هم با من تکرار می کند.تا دیروز خورشید یا از پشت کوه طلوع می کرد و یا از لابه لای شاخ و برگ درختان!اما امروز او هم به ناچار از پس ساختمان های چند طبقه، روز را آغاز می کند.غروب هم که می شود پشت همان ساختمان های سرد می خوابد.
تا یادم هست بگویم: دل ام برای همه گنجشک های دیروز شهرمان می سوزد،بیچاره ها آن هم به سرنوشت امروز ما دچار شدند،خیلی هایشان رفتند،بعضی هایشان مُردند و آنهایی هم که مانده اند همانند ما روزگار می گذرانند.
امروز ما حتی با خودمان هم سر سازگاری نداریم چه رسد به...